بجای ماندن. بازماندن: آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی ص 269 چ ادیب). از جمالش ذره ای باقی نماند آن قدح بشکست و آن ساقی نماند. عطار. چراغ را که چراغی از او فراگیرند فرونشیند و باقی بماند انوارش. سعدی.
بجای ماندن. بازماندن: آنجاکه یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی ص 269 چ ادیب). از جمالش ذره ای باقی نماند آن قدح بشکست و آن ساقی نماند. عطار. چراغ را که چراغی از او فراگیرند فرونشیند و باقی بماند انوارش. سعدی.
بجا ماندن. باقی ماندن: چو دستش ببرید گفتا دو پای ببرند تا ماند ایدر بجای. فردوسی. به یزدان بود خلق را رهنمای سر شاه خواهد که ماند بجای. فردوسی. ، شکم پرشده از شیر و آب. (از اقرب الموارد)
بجا ماندن. باقی ماندن: چو دستش ببرید گفتا دو پای ببرند تا ماند ایدر بجای. فردوسی. به یزدان بود خلق را رهنمای سر شاه خواهد که ماند بجای. فردوسی. ، شکم پرشده از شیر و آب. (از اقرب الموارد)
بجای ماندن. باقی ماندن. (آنندراج) : اگر زیرکی با گلی خوبگیر که باشد بجا ماندنش ناگزیر. نظامی. دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای از دل ما چه بجا مانده که بازآمده ای. صائب. باز ما را جان به استقبال هجران میرود تن بجا میماند و دل همره جان میرود. مخلص کاشی. نخواهم که چیزی بجا ماند از من که دیگر رجوعی به دنیا ندارم. مخلص کاشی.
بجای ماندن. باقی ماندن. (آنندراج) : اگر زیرکی با گلی خوبگیر که باشد بجا ماندنش ناگزیر. نظامی. دلربایانه دگر بر سر ناز آمده ای از دل ما چه بجا مانده که بازآمده ای. صائب. باز ما را جان به استقبال هجران میرود تن بجا میماند و دل همره جان میرود. مخلص کاشی. نخواهم که چیزی بجا ماند از من که دیگر رجوعی به دنیا ندارم. مخلص کاشی.
بازگرداندن. طلبیدن: غمی گشت و لشکر همه بازخواند بزودی سلیح و درم برفشاند. فردوسی. ز ری مردک شوم را بازخوان ورا مردم شوم و بدساز خوان. فردوسی. سکندر بدو گفت کاینست راست تو طینوش را بازخوانی رواست. فردوسی. ز خیمه فرستاده را بازخواند بتندی سخنها فراوان براند. فردوسی. و من همی گویم که او [خالد بن ولید] منافق است، او را باز باید خواندن. (ترجمه طبری بلعمی). حیلت می ساخت [التونتاش] ... تا رضای آن خداوند را بباب مادر یافت... و ما را از مولتان بازخواند و بهرات بازفرستاد. (تاریخ بیهقی). و ما را [مسعود] از مولتان بخواند باز [محمود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). پیش کسری گفتند که او نافرمانی میکند و سرکشی، نامه نوشت که او را بازخواند. (قصص الانبیاء ص 225). از بردسیر نوشتند و لشکر بازخواندند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 44).
بازگرداندن. طلبیدن: غمی گشت و لشکر همه بازخواند بزودی سلیح و درم برفشاند. فردوسی. ز ری مردک شوم را بازخوان ورا مردم شوم و بدساز خوان. فردوسی. سکندر بدو گفت کاینست راست تو طینوش را بازخوانی رواست. فردوسی. ز خیمه فرستاده را بازخواند بتندی سخنها فراوان براند. فردوسی. و من همی گویم که او [خالد بن ولید] منافق است، او را باز باید خواندن. (ترجمه طبری بلعمی). حیلت می ساخت [التونتاش] ... تا رضای آن خداوند را بباب مادر یافت... و ما را از مولتان بازخواند و بهرات بازفرستاد. (تاریخ بیهقی). و ما را [مسعود] از مولتان بخواند باز [محمود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). پیش کسری گفتند که او نافرمانی میکند و سرکشی، نامه نوشت که او را بازخواند. (قصص الانبیاء ص 225). از بردسیر نوشتند و لشکر بازخواندند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 44).
چنان باشد که کسی آواز و گفتار خود را (بکسی یا) چیزی مانند کند، گویند که فلان کس فلانی را بازخمد یعنی برآرد. (کذا). (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ادا در آوردن. تقلید کسی را برآوردن. شکلک ساختن: مردم نئی ای حیز به چه ماند رویت چون بوزنه ای کو بکسی بازخماند. طیان. ، آفریدن. به نمود آوردن: و بهمین معنی در کتب طبیه در خواص بعضی ادویه آورده اند که فلان چیز اشتها را بازدید کند. (آنندراج)، عیادت، معاینه و مراجعۀ طبیب بیمار را، تخمین. تقویم (حاصل و درآمد). برآورد کردن. تقدیر کردن. به تخمین مقدار چیزی یامبلغ ارزش آن را معلوم کردن. رجوع به بازدید شود
چنان باشد که کسی آواز و گفتار خود را (بکسی یا) چیزی مانند کند، گویند که فلان کس فلانی را بازخمد یعنی برآرد. (کذا). (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ادا در آوردن. تقلید کسی را برآوردن. شکلک ساختن: مردم نئی ای حیز به چه ماند رویت چون بوزنه ای کو بکسی بازخماند. طیان. ، آفریدن. به نمود آوردن: و بهمین معنی در کتب طبیه در خواص بعضی ادویه آورده اند که فلان چیز اشتها را بازدید کند. (آنندراج)، عیادت، معاینه و مراجعۀ طبیب بیمار را، تخمین. تقویم (حاصل و درآمد). برآورد کردن. تقدیر کردن. به تخمین مقدار چیزی یامبلغ ارزش آن را معلوم کردن. رجوع به بازدید شود
عقب ماندن. دنبال ماندن. تأخر: که چون شیرین ز خسرو بازپس ماند دلش در بند و جانش در هوس ماند. نظامی. شتابنده تر و هم علوی خرام ازو بازپس مانده هفتاد گام. نظامی، عتاب. معاتبت. نکوهش. تعزیز، واپس گرفتن چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). استرداد. پس گرفتن آنچه نا برجا از کسی اخذ شده باشد. (قاموس کتاب مقدس). مطالبه، طلب و جستجو. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اصلاح خطایی که نسبت بدیگری معمول شده. (قاموس کتاب مقدس) ، سؤال و پرسش، جواب. پاسخ، پی بینی. پژوهش. تفحص. (ناظم الاطباء). - روز بازخواست، روز محشر است که از اعمال سؤال میشود. (شعوری ج 1 ورق 152). روز شمار. یوم الحساب. یوم الدین. یوم التغابن. قیامت. روز محشر. ساعه. روز رستخیز. (ناظم الاطباء) : ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما. حافظ
عقب ماندن. دنبال ماندن. تأخر: که چون شیرین ز خسرو بازپس ماند دلش در بند و جانش در هوس ماند. نظامی. شتابنده تر و هم علوی خرام ازو بازپس مانده هفتاد گام. نظامی، عتاب. معاتبت. نکوهش. تعزیز، واپس گرفتن چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). استرداد. پس گرفتن آنچه نا برجا از کسی اخذ شده باشد. (قاموس کتاب مقدس). مطالبه، طلب و جستجو. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اصلاح خطایی که نسبت بدیگری معمول شده. (قاموس کتاب مقدس) ، سؤال و پرسش، جواب. پاسخ، پی بینی. پژوهش. تفحص. (ناظم الاطباء). - روز بازخواست، روز محشر است که از اعمال سؤال میشود. (شعوری ج 1 ورق 152). روز شمار. یوم الحساب. یوم الدین. یوم التغابن. قیامت. روز محشر. ساعه. روز رستخیز. (ناظم الاطباء) : ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست نان حلال شیخ ز آب حرام ما. حافظ
پس گرفتن. مسترد داشتن: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکوئی کرده اند و دانید که ملک از پس پدر مرا حق است و اهل عجم کسی را داده اند از آن که من غایب بودم، اکنون بر شماست مرا نصرت و یاری کردن تا من این ملک بازستانم. (ترجمه طبری بلعمی). زمانه هر چه دادت بازبستاند تو ای نادان تن من این ندانستی. ناصرخسرو. وزیران گفتند پدر را بگوی تا ترا از وی (از اسکندر) بازستاند. دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). روزی اشموئیل را گفتند که ما را با عمالقه باید حرب کنیم و تابوت سکینه از ایشان بازستانیم. (قصص الانبیاء ص 141). بدهی وآنگهی نیارامی تا همه داده بازنستانی. مسعود سعد. دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتست که اگر بازستانند دوچندان گردد. صائب (از ارمغان آصفی)
پس گرفتن. مسترد داشتن: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکوئی کرده اند و دانید که ملک از پس پدر مرا حق است و اهل عجم کسی را داده اند از آن که من غایب بودم، اکنون بر شماست مرا نصرت و یاری کردن تا من این ملک بازستانم. (ترجمه طبری بلعمی). زمانه هر چه دادت بازبستاند تو ای نادان تن من این ندانستی. ناصرخسرو. وزیران گفتند پدر را بگوی تا ترا از وی (از اسکندر) بازستاند. دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی). روزی اشموئیل را گفتند که ما را با عمالقه باید حرب کنیم و تابوت سکینه از ایشان بازستانیم. (قصص الانبیاء ص 141). بدهی وآنگهی نیارامی تا همه داده بازنستانی. مسعود سعد. دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتست که اگر بازستانند دوچندان گردد. صائب (از ارمغان آصفی)
نشاندن. جلوس دادن. - باز جای نشاندن، بجای اول نشاندن. بحال اول باز گرداندن: و ملک الروم را بگرفت پس آزاد کرد و بازجای نشاند. (فارسنامه ابن البلخی ص 94).
نشاندن. جلوس دادن. - باز جای نشاندن، بجای اول نشاندن. بحال اول باز گرداندن: و ملک الروم را بگرفت پس آزاد کرد و بازجای نشاند. (فارسنامه ابن البلخی ص 94).
این ترکیب را صاحب آنندراج آورده است و از آن معنی داغ نشاندن مقابل داغ بردن و داغ برچیدن برمی آید: شبهای دوریت ز که پرسم سراغ صبح رفتی و ماند در دل شب بی تو داغ صبح. دانش (از آنندراج)
این ترکیب را صاحب آنندراج آورده است و از آن معنی داغ نشاندن مقابل داغ بردن و داغ برچیدن برمی آید: شبهای دوریت ز که پرسم سراغ صبح رفتی و ماند در دل شب بی تو داغ صبح. دانش (از آنندراج)
باقی ماندن. (ناظم الاطباء). بجای ماندن. به یادگار ماندن: بمرد او و آن تخت از او بازماند از آن پس که کام بزرگی براند. فردوسی. من و مادرم ایدرو چند زن نیای کهن بازمانده بمن. فردوسی. چو او بگذرد زین سرای سپنج از او بازماند بگفتار گنج. فردوسی. و چون بکشتندش (ابومسلم را) سی و هفت ساله بود و هیچ چیز از املاک و عقار وبنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده. (مجمل التواریخ و القصص). این جهان بر مثال مردار است کرکسان اندر و هزار هزار این مر انرا همی زند مخلب وان مر اینرا همی زند منقار آخرالامر بگذرند همه وزهمه بازماند این مردار. سنایی (از فرهنگ ضیاء). غرض نقشی است کز ما بازماند که هستی را نمی بینم بقایی. سعدی (گلستان). گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست بس حکایت های شیرین بازمی ماند ز من. حافظ. از پس وفات او بریهه و ام کلثوم او بازماندند. (تاریخ قم ص 218). و از او چهار پسر... و چهار دختر بازمانده اند. (تاریخ قم ص 219). آنچه از مائدۀ اشعریان بازماند ما که زنان رسول بودیم بر یکدیگر قسمت نمودیم. (تاریخ قم ص 275). ، شاه تیر. (رشیدی). شاه تیر به اعتبار اینکه بازۀ اشجار است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، شاخ درخت، چه گویا بازوی آن است. (انجمن آرای ناصری)، چوب کنده که از آن قپان و ترازو آویزند. (برهان قاطع)، چوب کنده فلک را گویند. (فرهنگ جهانگیری)، باز باشد بمعنی باع عربی. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). بهمان معنی باز است که از سر این انگشت تا انگشت دیگر هنگام گشادگی دستها فاصله بوده باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مقدار گشادگی میان هر دو دست را گویند چون دستها را از هم بگشایند و آنرا به عربی باع و به ترکی قلاج خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). باع یعنی مقدار دو دست گشاده و بدین معنی یازه (بیای حطی) نیز گفته اند. و منوچهری گوید: آفرین زان مرکبی کو بشنود در نیم شب بانگ پای مورچه در زیر چاه شست باز. (از رشیدی). اسدی گوید: چهی ژرف دیدند صدبازه راه یکی چرخ گردنده بالای چاه. مقدار باز کردن دست است. (شعوری ج 1 ص 192)، در جهانگیری فضای بین جدارین و خلأ بین جبلین که عبارت از کوی (کذا) و دره باشد. و بدین معنی لغتی است در باز بمعنی گشاده. (رشیدی). فاصله میان دو دیوار و دو کوه. (شعوری ج 1ص 192) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). فاصله میان دو دیوار و دو کوه را نیز گویند که عبارت از کوچه و دره باشد. (برهان قاطع) (جهانگیری). در تداول محلی خراسان، فاصله وسیع میان دو کوه، در تداول کرمان، فاصله بین دو کرت زراعتی، جنس مرغ باز را گویند. (رشیدی ج 1 ص 192)، فاصله میان دو بال پرندگان یا هواپیما. (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
باقی ماندن. (ناظم الاطباء). بجای ماندن. به یادگار ماندن: بمرد او و آن تخت از او بازماند از آن پس که کام بزرگی براند. فردوسی. من و مادرم ایدرو چند زن نیای کهن بازمانده بمن. فردوسی. چو او بگذرد زین سرای سپنج از او بازماند بگفتار گنج. فردوسی. و چون بکشتندش (ابومسلم را) سی و هفت ساله بود و هیچ چیز از املاک و عقار وبنده و غیره از وی بازنماند مگر پنج کنیزک خدمت کننده. (مجمل التواریخ و القصص). این جهان بر مثال مردار است کرکسان اندر و هزار هزار این مر انرا همی زند مخلب وان مر اینرا همی زند منقار آخرالامر بگذرند همه وزهمه بازماند این مردار. سنایی (از فرهنگ ضیاء). غرض نقشی است کز ما بازماند که هستی را نمی بینم بقایی. سعدی (گلستان). گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست بس حکایت های شیرین بازمی ماند ز من. حافظ. از پس وفات او بریهه و ام کلثوم او بازماندند. (تاریخ قم ص 218). و از او چهار پسر... و چهار دختر بازمانده اند. (تاریخ قم ص 219). آنچه از مائدۀ اشعریان بازماند ما که زنان رسول بودیم بر یکدیگر قسمت نمودیم. (تاریخ قم ص 275). ، شاه تیر. (رشیدی). شاه تیر به اعتبار اینکه بازۀ اشجار است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، شاخ درخت، چه گویا بازوی آن است. (انجمن آرای ناصری)، چوب کنده که از آن قپان و ترازو آویزند. (برهان قاطع)، چوب کنده فلک را گویند. (فرهنگ جهانگیری)، باز باشد بمعنی باع عربی. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). بهمان معنی باز است که از سر این انگشت تا انگشت دیگر هنگام گشادگی دستها فاصله بوده باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مقدار گشادگی میان هر دو دست را گویند چون دستها را از هم بگشایند و آنرا به عربی باع و به ترکی قلاج خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). باع یعنی مقدار دو دست گشاده و بدین معنی یازه (بیای حطی) نیز گفته اند. و منوچهری گوید: آفرین زان مرکبی کو بشنود در نیم شب بانگ پای مورچه در زیر چاه شست باز. (از رشیدی). اسدی گوید: چهی ژرف دیدند صدبازه راه یکی چرخ گردنده بالای چاه. مقدار باز کردن دست است. (شعوری ج 1 ص 192)، در جهانگیری فضای بین جدارین و خلأ بین جبلین که عبارت از کوی (کذا) و دره باشد. و بدین معنی لغتی است در باز بمعنی گشاده. (رشیدی). فاصله میان دو دیوار و دو کوه. (شعوری ج 1ص 192) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). فاصله میان دو دیوار و دو کوه را نیز گویند که عبارت از کوچه و دره باشد. (برهان قاطع) (جهانگیری). در تداول محلی خراسان، فاصله وسیع میان دو کوه، در تداول کرمان، فاصله بین دو کرت زراعتی، جنس مرغ باز را گویند. (رشیدی ج 1 ص 192)، فاصله میان دو بال پرندگان یا هواپیما. (لغات مصوبۀ فرهنگستان)
ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن
ازکار ماندن، جداماندن، دنبال افتادن، عقب افتادن، عقب ماندن، واپس ماندن، ایستادن، توقف کردن، متوقف شدن، خسته شدن، کوفته شدن، به جا گذاشتن، به جای ماندن، پس ماندن